این خاطره ای که امروز میخام بنویسم برای اکثر دانشجوها اتفاق افتاده .
استاد درس طراحی الگوریتم ما با استاد نظریه زبان های رشته مهندسی کامپیوتر یکی بود. کلاس نظریه تا ساعت 2 بود و کلاس ما از ساعت 2 شروع می شد. اون روز من و مت زود رسیدیم دانشگاه و اصلا حواسمون به ساعت نبود. در کلاس و زدیم و وارد شدیم، همه با تعجب نگاه می کردند، آخه آخرای کلاس بود، ما هم دیدیم همه ی بچه ها ناآشنا هستن، اما دوزاریمون نیفتاد. با کلی عذر خاهی رفتیم که بشینیم استادگفت: شما نظریه دارید؟ من به مت نگاهی کردم و تازه فهمیدیم که ماجرا از چه قراره. دوباره عذرخاهی کنان از کلاس بیرون آمدیم.
سلام گلم
خاطره ی خوبی بود خاطره ی سلام رو هم بزار
چشم گلم
سلام..
وقتی پت و مت با هم یه جایی میرن همین میشه دیگه..(شوخی)
وای این اتفاق تا حالا فکر کنم یه 5/ 6 باری واسم افتاده باشه. واقعا آخر ضد حاله...
این اتفاق برای منم افتاده اما فقط یه بار اونم نه خیلی شدید که تابلو باشه اینم یه تجربس که که فک کنم باید توسن شما بدست بیاد بیشنهاد میکنم شماهم این کارو انجام بدین وقتی مطمئنید جایی دعوت نمیشید جالبه
چشم خاله جون .حتما(آیکون خنده)