امروز کلاس گرافیک کامپیوتری داشتیم ساعت 4تا6 بعدازظهر
که مصادف بود با خرید عقد خواهری که همدمم بود(اما
الان که فکر می کنم میخاد از پیشم بره اعصابم خط خطی
می شه البته موقع وبلاگ گردی یه کم حالم بهتر می شه).
استاد کلاس رو 5:30 تموم کرد و من ومت هم شیطنتمون
گل کرد و رفتیم پاساژی که عروس و داماد رفته بودند.
بالاخره بعد از کلی تعقیب و خندیدن من رفتم پیش
خواهر بزرگترم که همراه عروس رفته بود و اعلام وجود
کردم و چون شوهر خواهرم رفته بود دنبال کارش و
ماشین نبود ما هم خودمونو زدیم به پررویی و دنبالشون
رفتیم برای ادامه خرید(البته مت هم چنان خجالت می کشید).
بعد از اینکه خرید تموم شد شوهر خواهرم اومد و اومدیم
خونه (دانشگاه من 45 دقیقه ای با شهر محل زندگیمون
فاصله داره و داماد هم اونجائیه). در حین خرید من ومت
فقط می خندیدیم .امروز خیلی خوش گذشت.
امروز حالم خیلی بهتره چون با مت جونم بودم.
آخه من وقتی با مت جونم هستم انگار همه ی شادی های
دنیا رو تو دل من ریختن. برام دعا کنید تا با قضیه ی جدا شدن
از خواهرم کنار بیام .
دو تا سوتی بعد تواین خرید من و خواهرم دادیم که تو پستای بعدی می ذارم
سلام
با این خاطرات و شیطونی هایی که تو از مت تعریف میکردی بهش نمیومد خجالتی باشه...
راستی سوتیا رو کی مینویسی؟ من عاشق سوتی دادن دیگران هستم... فقط میبینم و میخندم!!
سلام
تو این یه مورد خیلی خجالت می کشید
حتما میذارم
سلام...
خوبی؟...یه سئوال:
چرا تازگیها مد شده همه از ازدواج کردن اونایی که براشون عزیزن ناراحت میشن؟...ولی حق دارن...چون آدم بعد ازدواج یا خوشبخت میشه یا بد بخت....اگه خوشبخت باشی دوستات رو فراموش می کنی اگر هم خدای ناکرده بدبخت بشی....نمی دونم...حس می کنم هیچ چیزی جای خودش نیست...
انشالله شما خوشبخت باشی چه قبل ازدواج و چه بعدش...ولی دوستانتو رو فراموش نکنین...من اینکارو نکردم...فکر می کنم شدنیه...
من همه ی ترسم اینه که من و از یاد ببره .وگرنه خوشحالم که ازدواج کرده چون بالاخره خواهر بزرگترمه
سلام خانوم خانوما
ابجی خانوم ما هم ۷-۸ ماه که رفته خونه بخت ...
یه ریزه بیشتر از یه ریزه سخته٬اما اینم می گذره...
:)
سلام. امیدوارم که عروسی خواهرت باعث بشه همیشه به یادش باشی.
حال می کنین دوتایی ها
وایستا عروس بشی
اونوقت دوباره بیا بنویس
(شوخی)
اون موقع ما یاد ایام کنیم
سلام
خیلیییییییی روز خوبی بود