PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

عید بر همگان مبارک

udn lfhv;

 

و بر آمد بهاری دیگر
مست و زیبا و فریبا ، چون دوست
سبدی پیدا کن ،
پر کن از سوسن و سنبل که نکوست
همره باد بهاری بفرست :
پیک نوروزی و شادی بر دوست ! 

 

لحظه ی تحویل سال من و مت رو هم دعا کنید

قسمت دوم: روز دوم اردو

 

۸۸/۱۲/۱۱  روز سه شنبه ساعت 5 صبح بیدار باش زدن.  

باید برای نماز بیدار می شدیم .نماز و که خوندیم  

صبحونرو دادن و صبحگاه بر قرار شد و حاج آقا فدایی  

برامون سخنرانی کردند.بعد راهی اروند شدیم . 

عملیات والفجر ۸ با رمز یا زهرا تو اروند انجام شده بود.  

حاج آقا می گفت:«اون قدر آب اروند سرد بوده که دندونای  

رزمنده ها به هم می خورده ، طوری که فک هاشون  

جابه جا می شده و با اینکه اروند خروشان می شه  

و رزمنده ها فریاد یا ابوالفضل و یا زهرا سر می دادند  

معجزه ی دیگری اتفاق می افته و عراقی ها متوجه نمی شن 

و این جوری رزمنده هامون فاو رو می گیرن و تا جاده بصره  

پیش می رن.» از اروند که در اومدیم ستوان سوم جهان تیغ  

اومدند تو ماشین ما و برامون صحبت کردند ایشون 11 

ماه تو اسارت بودند و از زندان عراق فرار کرده بودند  

و ماجرای فرارشون خیلی جالب بود. وارد خرمشهر شدیم  

و نزدیک مسجد خرمشهر که هنوز جای گلوله ها رو دیوار  

مونده بود و نمایان گر یه افتخار دیگه بود .نماز رو اونجا  

خوندیم و برگشتیم دژ. سر ناهار مریم(مسئولمون) گفت: 

«بچه ها میخام یه چیز بگم اما اصلا حوصله بحث ندارم  

آماده شید که بریم محمود وند و بعد میشداغ و فردا به  

سمت شهرـــــ ».هیچکسی ناهار نخورد،قلبمون سنگین  

شد،همه ناراحت و پکر.زنگ زدیم شهرمون و به مسئول  

بسیج دانشگاه گفتیم:« ما میخایم بمونیم »اما مسئول  

بسیج  گفت:« ما صبحت کردیم اما نمیشه و سپاه ــــــ  

راضی نمیشه و گفته ماشین رو میخاد.»(سپاه زده بود  

زیر قولش و قرار داد امضا کرده بود) گفتن 10 دقیقه دیگه  

جواب قطعی رو میگن .شروع کردیم به نذر کردن،صلوات  

برای آقا امام زمان،ام بنین،ختم قرآن و ... یکی از خادما گفت:  

«اگه اونا(شهیدا)دعوت کنن مطمئن باشید که می رید.» 

 یه کم آروم شدیم ، زنگ زدن و گفتن« نه ». همه امیدمون  

از دست رفت که مریم گریه کنون اومد و گفت :بچه ها جور  

شد می مونیم . همه گریه می کردیم باورمون نمی شد  

مگه می شد که ما ...  

آقای حاج حسین یکتا مسئول کاروان صیاد شیرازی راهیان نور  

وقتی دیده بود پسرا دارن میرن موضوع رو پرسیده بود و  

هزینه ی ماشین رو قبول کرده بود و گفته بود برامون از  

اهواز ماشین می گیره. براش خیلی دعا کردیم خودش  

جانباز بود و تو عملیات کربلای 4 شلمچه یه چشمش رو  

از دست داده بود. مریم می گفت:«وقتی دیدم جور نمیشه  

گفتم :«شهدا مگه نمیگن شما زنده اید.اگه زنده اید خودتونو  

نشون بدید یه جوری جور کنید که ما بمونیم و اونا ثابت کردند  

که واقعا زنده اند» و من بیش از پیش به این ایمان اوردم.  

راهی کربلای شلمچه شدیم اونجا برامون حاج حسین  

صحبت کرد .بعد از سخنرانی،بچه ها با خودشون خلوت کردند  

یکی زیارت عاشورا می خوند،یکی دعای توسل،یکی  نماز  

استغاثه به امام زمان و نماز حاجت،یکی دعای علقمه و... 

غروب شد ، غروب قشنگ شلمچه . برای نماز جماعت  

ایستادیم،نمازو که خوندیم زیارت عاشورا خوندیم و از همون جا  

به امام حسین(ع) سلام دادیم،چون راهی تا کربلا نبود .  

بچه ها دوباره خلوت کردند،هیچ کسی دوست نداشت از اون  

حالت و از اون مکان بیرون بیاد اما چاره ای نبود.همراه ها  

اومدن و ما رو بلند کردند،وقتی که به سراشیبی  

خروجی رسیدیم همه روی خاک افتادیم راه سراشیبی  

رو فانوس گذاشته بودند و آهنگ آهنگران .

راه افتادیم و به سمت پادگان حمیدیه رفتیم. پادگانی که  

عراقی ها بعد از گرفتن،اونجا رو بمباران کرده بودند.شام رو  

اونجا خوردیم و چون شب ولادت پیامبر بود اونجا یه جشن  

کوچولو هم برگزار کردند و اون روز برامون خیلی جالب تر  

شد.خاموشی زدند و خوابیدیم. 

راستی می دونید حاجت حاج حسین یکتا چی بود؟  

اینکه براش دعا کنیم تا شهید بشه و ما اون موقع  

خیلی دلمون گرفت .

بچه ها واقعا همه ی اونایی که جنگیدند فرشته بودند

شما رو به خدا بیاید قدرشونو بیشتر از پیش بدونیم  

که واقعا حق خیلی خیلی زیادی به گردن ما دارند

قسمت اول: روز اول اردو

 

۸۸/۱۲/۱۰  روز دوشنبه قرار بود ساعت ۷:۳۰ شب از  

دانشگاه راه بیفتیم ۴۴دختر و ۳تا پسر که دو تاشون از 

دانشجوها بودن و یکی هم سپاه برای محافظت فرستاده    

بود(از طرف سپاه ساپورت می شدیم). به خاطر آن تایم  

بودن ما ایرانی ها ساعت ۸:۳۰ما تازه داشتیم تو ولوو جابجا  

می شدیم. توی این سفر مت با من نبود و من بادختر عموم  

(فهیمه)و محبوبه (همسفر مشهد سال قبل) و دوستش  

(منصوره)همسفر بودم. محافظ سپاه یه کِلاشینکف و گاز  

اشک آور هم با خودش داشت و به خاطر همین کِلاشینکف  

ما بهش میگفتیم کُلاش کلی هم سر این کُلاش  

میخندیدیم و مسئولمون هم که با ما دوست بود  

حرص می خورد. مثلا ما به مسئولمون بلند می گفتیم  

مریم بگو کُلاش بیاد... اونم حرص می خورد و به ما  

(من و محبوبه)می گفت: آخرش این می فهمه دارید  

اینو می گید و ما هم فقط می خندیدیم.

اون شب هوا بارونی بود و جاده ی خرم آباد هم لغزنده . 

تو جاده یه کامیون از روبرو اومد و به علت اینکه سمت  

راست ما دره بود و سمت چپ هم ماشین. راننده چاره ای  

جز ترمز نداشت و ماهم همگی صدا زدیم یا ابوالفضل که  

کمکون کرد و به قول مت مویی(پارامتری در فیزیک و ...)  

ماشین و رد کرد. از اون لحظه به بعد اکثر بچه ها حالشون  

بد شد تا اینکه برای نماز صبح تو پلدختر نگه داشتن همین  

هم باعث بهبودی بچه ها شد.صبح صبحونه رو کنار یادمان  

شهدای گمنام اندیمشک خوردیم. یه چیزی که برام جالب  

بود این بود که رو سنگ شهدای گمنام نوشته بودند، 

نام:عبدالله فرزند روح الله. بعد از اونجا وارد شهر شوش  

شدیم و دانیال نبی رو زیارت کردیم. وبعد وارد فتح المبین  

شدیم. همه کفش ها رو در اوردیم و راه افتادیم از  

بلندگو های اطراف صدای شب های عملیات پخش می شد. 

صدای بی سیم، تانک، اسلحه، خمپاره و.... 

قتلگاه های زیادی اونجا بود خدا لعنت کنه این کوفی هارو 

که تاریخ جز ننگ ازشون چیزی به یاد نداره. چقدر سنگ دل  

باید باشی که بتونی همه رو تو ی یه گودال شهید کنی.  

کاری که یزید کرد و امام حسین رو تو گودال (قتلگاه) به  

شهادت رسوند. بعداز اینکه ناهار رو تو فتح المبین خوردیم  

به سمت خرمشهر راه افتادیم . برای اسکان به دژ خرمشهر  

رفتیم.یه استقبال بسیار گرم از ما شد برامون اسپند دود  

کردند و خوش آمد می گفتند طوری که واقعا خستگیمون  

از تنمون بیرون اومد اونجا به هر 4 نفر یه پتوی سربازی دادن  

که باید رو همون پتو 4 نفری می نشستیم،ساکامونو قرار  

می دادیم و حتی می خابیدیم. خیلی سخت بود اما بسیار جالب.  

شام و اونجا خوردیم و رفتیم حسینیه کناری برای افتتاحیه  

حاج جواد فدائی سخنرانی گرمی کرد و بعد یه راوی سخن  

گفت و بعد هم مداحی البته نه نوحه بلکه در مورد آرزوی  

زیارت کربلا بود چون نزدیک ولادت پیامبر بود . 

راستی تو دژ دلم سوخت برای سربازا واقعا خیلی سخته 

البته جذاب بودنش بیشتره.

سفر نامه جنوب

 

سلام این چند روزی که نبودم اردوی دانشجویی  

رفته بودیم مناطق جنگی جنوب و قصد دارم  

سفر نامم رو براتون بذارم 

مفید بودن رفتن به دانشگاه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

امروز 7/12/1388 روز جمعه ساعت 5:30 صبح از  

خاب بیدار شدم تا آماده شم برم دانشگاه . 4 روزه  

که 5:30 بیدار میشم و میرم دانشگاه  

این ترم کلاسام خیلی بد فرمه. دیشب هم خونه  

خاله ام بودیم و ساعت 1 بود که رسیدیم خونه .  

اصلا دوست نداشتم بیدار شم اما چاره ای نبود  

آخه  با مسعود «یکی از بچه های کلاس که قراره  

با همکاری هم پروژه کارشناسیمونو ارایه بدیم»  

قرار داشتیم . قرار بود که به استاد موضوع پروژمونو  

بدیم تا تایید کنه و یه کمی هم کمک . ساعت 6:30  

به مت زنگیدم و طبق معمول گوشیش رو سایلنت بود ،  

به خونه زنگیدم و مامانش گوشی رو جواب داد از خجالت 

 آب شدم .به  مت گفتم من دارم از خونه راه میفتم.  

ساعت 7:10 بود که همدیگرو دیدیم و با سواری خطی  

رفتیم دانشگاه . 7:35 بود که رسیدیم دانشگاه . مسعود  

که ساکن شهرـــــ (محل دانشگاه) هست هنوز نیومده بود  

وقتی اومد بالا و ما رو جلوی برد دید از این که ما این همه  

زود رسیده بودیم تعجب کرد .

منتظر استاد موندیم . با مت اومدیم پایین دیدیم رو برد  

زدن « نقد فیلم درباره الی ساعت 10» مت گفت  

پت یادت باشه اینو حتما بریم . ما رفتیم تو حیاط و  

مسعود هم تو سالن منتظر موند. بعد از گذشت 1 ساعت  

مسعود اومد و گفت: خانم پت استاد امروز نمیاد .  

داشتم دیوونه میشدم اما فقط گفتم وای حیف از اون خاب 

قشنگی که بیدار شدم. از مسعود خداحافظی کردیم  

و مت گفت بریم لهو و لعب (منظورش همون آهنگه)  

دانلود کنیم رفتیم کافی نت و 3 تا دانلود کرده بودیم  

که من اومدم مسنجر رو ساین آوت کنم که همه  

صفحه ها بسته شد و مت هم عصبانی . باورم نمی شد  

که مت بخاد سر این از دستم عصبانی شه صفحات  

رو باز کردمو گفتم بیا بقیه رو دانلود کنیم. بعد از  

یه کمی ناز کردن شروع به دانلود کرد و گفت من  

آهنگ و به همه چی ترجیح میدم . من گفتم حتی  

به من؟ خندید و گفت من خرس(ببر ، پلنگ، نمیدونم)  

نارنجی امو بیشتر از مامانم دوست دارم . هردو  

زدیم زیر خنده و آهنگ هارو دانلود کردیم. اما......  

سیستم طرف خراب بود و ریست شد. هر چی  

که دانلود کرده بودیم پرید یه چند دقیقه ای با مت  

به مانیتور زل زدیم و بعد بلند شدیم و اومدیم بیرون  

من اونقدر خابم میومد که به مت گفتم اگه نقد  

برات مهم نیست بریم خونه . اونم موافقت کرد .  

ساعت 12 بود که رسیدم خونه و دیدم واااااااااااااااااای  

مامانم و خاهرم اتاق منو دارن تکون میدن(این لغت  

بر گرفته از خونه تکونیه). تا ساعت 2 به اونا کمک  

کردمو نهایتن تختمو گذاشتم تو اتاق و تا  

ساعت 5:30 خابیدم.

کللللللللللا امروز دانشگاه رفتن ما خیلی مفید بود.