PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

ادامه ی قسمت سوم

 

رزم شب شروع شد به هریک از ما یک پلاک و یک  

سربند دادند و مثل شب های عملیات رزمنده ها،ما  

سربند هارو به سرجلویی می بستیم و پلاک ها را به گردن 

می انداختیم.فرمانده ی نیروی ۴۵ تکاور ارتش برامون  

صحبت کرد و نیروهای تکاور بندبازی کردند و چند تیر مشقی  

هم انداختند.بعد از لحظه ای سکوت یک یوشیکا پرتاب کردند  

و همه ی ما ناخودآگاه گوشمونو گرفتیم.رمز عملیات یا زهرا  

بود.ما رو به سمت کوه ها هدایت کردند.صدای انفجار از  

لا به لای کوه ها می اومد و با این که دو سه کوه از ما فاصله 

داشتند، ولی گرمی اونا و حتی خاکسترهاشو روی صورتمون  

حس می کردیم .همه ی ما زیر لب ذکر می گفتیم.خادما  

ما رو هدایت می کردند و می گفتند ذکر بگید و هیجانتونو  

تو خودتون نگه ندارید.چند قدمی که رفتیم یه تانک پیشمون  

ظاهر شد که با سرعت می چرخید و ما همگی از ترس  

همدیگرو گرفته بودیم.بعد از چند قدم از بالای سرمان صدای  

شلیک اومد.از کنار،صدا و گرمای انفجار.و این جا بود که همه ی  

ما به گریه افتادیم.چقدر سختی کشیدند.به قول حاج حسین یکتا 

زمین برامون هموار شده بود،هیچ مجروحی نمی دیدیم، 

دوستمون کنارمون جون نمی داد،بدنمون مجروح نمی شد، 

از همه مهم تر می دونستیم تیرها مشقیه و تمرین شدست  

و بهمون نمی خوره ولی شهدا ....

صدای الله اکبر اومد و این به این معنا بود که عملیات  

با موفقیت به پایان رسیده.وما همگی الله اکبر سر دادیم. 

دور یه کوه جمع شدیم و حاج حسین برامون سخنرانی کرد. 

همه گریه می کردند.هیشکی توان بلند شدن از جاش رو  

نداشت اما چاره ای نبود.بعد از این که بالا اومدیم،یه منظره ی  

خیلی قشنگ دیدیم.یه حالت فوق العاده عرفانی. 

آرام گاه شهدای گمنام.قبر هر شهید رو لامپ فلورسنت 

گذاشته بودند،انگار قبر هر شهید می درخشید.هر کی  

روی یه قبر افتاد و شروع کرد به گریه و راز و نیاز، 

به واسطه قرار دادن شهدا برای رسیدن به آرزوهاش، 

برای حل گرفتاری،شفاعت شب اول قبر و.... 

از اون جا پایین اومدیم.وارد چادری شدیم که توش یه ظرف  

پر از حنا از اون آویزون بود و ما اون شب حنا گذاشتیم  

و در واقع با شهدا عهد کردیم. این حنا یه یادآوری بود که  

هر وقت خدایی نکرده خاستیم گناهی مرتکب شیم به  

قرمزی حنا نگاه کنیم و یادمون بیاد که یه روزی، توی یه قطعه  

از بهشت چه قول هایی به شهدا دادیم. 

سراشیبی تموم شد و هر کی با خودش یه گوشه ای خلوت کرد .

وارد سنگر شدیم .خاموشی زدند و خابیدیم.

نظرات 4 + ارسال نظر

هر وقت میام خاطراتو میخونم دلم هوایی میشه
دعا کنید تا سال دیگه قسمتم بشه برم
تورو خدا دعامممممممم کنید
یا حق

خلبان کوچک 6 فروردین 1389 ساعت 13:07 http://littlepilot-666.blogfa.com

چقدر حال می کنید

محمد 6 فروردین 1389 ساعت 15:07 http://kumail.blogsky.com

سلام
الهی که هیچ وقت راه شهدا را گم نکیم

سلام
آمین

مهرداد 6 فروردین 1389 ساعت 22:22 http://manam-minevisam.blogsky.com

کلا خوش گذشت دیگه بعنی؟؟؟

مهرداد جان منظور این کامنتتو متوجه نشدم.شرمنده
شاید آخر شبه و مخ من هنگیده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد