PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

عکس کربلای ایران

 

امروز عکس تکه های بهشت رو براتون گذاشتم   

 

                      فتح المبین 

 

                        اروند کنار 

  

  

 

                       کربلای شلمچه  

 

 

 

 

                           طلائیه  

 

 

 

  

قسمت آخر: روز آخر اردو

 

امروز روز آخر اردوست.صبح بلند شدیم و برای نماز رفتیم  

نمازخونه و نماز رو خوندیم. قرعه کشی برای کربلا شروع  

شد. از هر دانشگاه یکی رو انتخاب می کردند و سپس  

از بین ۶ نفریکی برای رفتن به کربلا انتخاب می شد. 

قرار شد هر کی که اسمش در اومد از طرف کاروان  

صیاد شیرازی نایب الزیاره باشه. از دانشگاه ما آتنا در اومد 

اما از بین 6نفر یکی از پسرای صنعت نفت آبادان طلبیده شد. 

سوار ماشین شدیم وحاج آقا فدائی اومدن و باهامون  

خداحافظی کردن.وچون ماجرای طلبیده شدن ما  

خاص بود ایشون با سخنرانیشون همه رو به گریه انداختن  

و ما همگی شرمنده لطف شهدا شدیم. اتوبوسی که  

برای برگشت بود ۳ صندلی نسبت به اتوبوس رفتنمون  

کمتر داشت به خاطر همین چند تا از بچه ها مجبور شدن  

رو زمین بشینن البته زیاد طول نکشید چون من و محبوبه  

و فهیمه و منصوره اومدیم کف اتوبوس نشستیم و بچه ها  

هم رفتن جای ما .کف اتوبوس واقعا یه صفای دیگه ای داشت،  

طوری که بعد از ناهار که تو خرم آباد خوردیم ۴تا از بچه ها  

هم اومدن کف اتوبوس پیش ما نشستن و کلی هم  

شیطنت کردیم طوری که آقای نصیری(یکی از مسئولین)  

عصبانی شد و بهمون تذکر داد اما بچه پررو که از رو نمی ره. 

علاوه بر این صندلی ها خالی شده بود. محبوبه می گفت:  

« بگیم راننده مسافر بزنه تا حاج حسین یکتا کم تر پول  

ماشینو بده».بالاخره به ساوه رسیدیم(شهری که اون جا  

درس می خونم و امیدوارم زود تموم شه تا من از دست  

این شهر راحت شم) برادرم اومده بود دنبالمون و مارو  

به خونه رسوند .

راستی  از کارای جالبی که خادما می کردن این بود 

که کفش بچه ها رو واکس می زدند.و از همه قشنگ تر  

خوش آمدگویی ها و بدرقه هاشون بود.

ادامه ی قسمت سوم

 

رزم شب شروع شد به هریک از ما یک پلاک و یک  

سربند دادند و مثل شب های عملیات رزمنده ها،ما  

سربند هارو به سرجلویی می بستیم و پلاک ها را به گردن 

می انداختیم.فرمانده ی نیروی ۴۵ تکاور ارتش برامون  

صحبت کرد و نیروهای تکاور بندبازی کردند و چند تیر مشقی  

هم انداختند.بعد از لحظه ای سکوت یک یوشیکا پرتاب کردند  

و همه ی ما ناخودآگاه گوشمونو گرفتیم.رمز عملیات یا زهرا  

بود.ما رو به سمت کوه ها هدایت کردند.صدای انفجار از  

لا به لای کوه ها می اومد و با این که دو سه کوه از ما فاصله 

داشتند، ولی گرمی اونا و حتی خاکسترهاشو روی صورتمون  

حس می کردیم .همه ی ما زیر لب ذکر می گفتیم.خادما  

ما رو هدایت می کردند و می گفتند ذکر بگید و هیجانتونو  

تو خودتون نگه ندارید.چند قدمی که رفتیم یه تانک پیشمون  

ظاهر شد که با سرعت می چرخید و ما همگی از ترس  

همدیگرو گرفته بودیم.بعد از چند قدم از بالای سرمان صدای  

شلیک اومد.از کنار،صدا و گرمای انفجار.و این جا بود که همه ی  

ما به گریه افتادیم.چقدر سختی کشیدند.به قول حاج حسین یکتا 

زمین برامون هموار شده بود،هیچ مجروحی نمی دیدیم، 

دوستمون کنارمون جون نمی داد،بدنمون مجروح نمی شد، 

از همه مهم تر می دونستیم تیرها مشقیه و تمرین شدست  

و بهمون نمی خوره ولی شهدا ....

صدای الله اکبر اومد و این به این معنا بود که عملیات  

با موفقیت به پایان رسیده.وما همگی الله اکبر سر دادیم. 

دور یه کوه جمع شدیم و حاج حسین برامون سخنرانی کرد. 

همه گریه می کردند.هیشکی توان بلند شدن از جاش رو  

نداشت اما چاره ای نبود.بعد از این که بالا اومدیم،یه منظره ی  

خیلی قشنگ دیدیم.یه حالت فوق العاده عرفانی. 

آرام گاه شهدای گمنام.قبر هر شهید رو لامپ فلورسنت 

گذاشته بودند،انگار قبر هر شهید می درخشید.هر کی  

روی یه قبر افتاد و شروع کرد به گریه و راز و نیاز، 

به واسطه قرار دادن شهدا برای رسیدن به آرزوهاش، 

برای حل گرفتاری،شفاعت شب اول قبر و.... 

از اون جا پایین اومدیم.وارد چادری شدیم که توش یه ظرف  

پر از حنا از اون آویزون بود و ما اون شب حنا گذاشتیم  

و در واقع با شهدا عهد کردیم. این حنا یه یادآوری بود که  

هر وقت خدایی نکرده خاستیم گناهی مرتکب شیم به  

قرمزی حنا نگاه کنیم و یادمون بیاد که یه روزی، توی یه قطعه  

از بهشت چه قول هایی به شهدا دادیم. 

سراشیبی تموم شد و هر کی با خودش یه گوشه ای خلوت کرد .

وارد سنگر شدیم .خاموشی زدند و خابیدیم.

قسمت سوم: روز سوم اردو

  

چون ماجرای این روز خیلی طولانیه در دو قسمت می ذارم:

۸۸/۱۲/۱۲  روز پنج شنبه ساعت 5 صبح بیدار باش زدن.  

نماز رو خوندیم و بعدش هم دعای عهد. صبحونرو خوردیم  

و برای صبح گاه آماده شدیم. تو صبح گاه فرمانده سلام  

داد و منتظر سلام نظامی از نیروهاش بود که بچه ها  

به خاطر این که از این اطلاع نداشتن،همه سلام دادن  

و این باعث شد همه بخندند البته فرمانده و نیروهاش  

حتی لبخندم نزدن و اینم به نوبه ی خودش جالب بود .  

ماشین جدید اومد و ما همگی سوار شدیم. هوا ابری  

بود و پر از گرد و غبار.

وارد طلائیه شدیم به قول حاج آقا فدائی طلائیه عجب  

طلائیه. طلائیه پر بود از تپه های خاکی،یه طرفش پر از آب  

بود و سمت جنوب جزایر مجنون بود.من که از ماسک  

متنفرم به خاطر گرد و غبارش مجبور شدم استفاده کنم . 

شهید همت اون جا شهید شده بود و راوی می گفت: 

«شهید همت وقتی جنازه ی یکی از نیروهاشو که سر  

نداشته می بینه گریه می کنه و می گه کاش منم  

این جوری شهید شم تا شرمنده ی شهدا نشم و همین طور  

هم میشه .تانک مستقیم به سر شهید همت میزنه و سر  

ایشون از بدنشون جدا می شه.» .بعد از اینکه راوی  

صبحت کرد،طبق روال معمول اردو بچه ها با خودشون  

خلوت کردند و سپس به سمت هویزه راه افتادیم.  

هویزه پر بود از شهدای گمنام.این شهر با مقاومت مردم  

آزاد شده و فرماندش یک بسیجی ۲۳ ساله به نام  

علم الهدی بوده. شهدای اون جا خداکثر ۲۵ساله  

بودن و حداقل ۳ ساله و این یکی دیگه از هزاران موردی  

بود که نشون می داد جونای اون دوران چقدر با ایمان  

و نترس بودند اما الان...

ناهار رو که خوردیم به سمت دهلاویه راه افتادیم . قدم گاه  

دکتر چمران. تو موزه ی دکتر چمران به ما فیلمی نشون  

دادن که همگی بلا استثنا گریه می کردیم. فیلم در مورد  

جنازه ی شهدا بود که برای خانواده هاشون بعد از چند سال  

اورده بودند.جنازه که چه عرض کنم فقط استخوان بود و استخوان.

وارد میشداغ شدیم جای گاه نیروهای تکاور ۴۵ ارتش .  

ازمون استقبال گرمی کردن و بهمون شربت دادن و بچه ها  

می گفتن شربت شهادته.  

برای نماز مغرب آماده شدیم و نماز رو به جماعت خوندیم  

و سپس حاج حسین یکتا برامون خاطره تعریف کرد.  

بهمون گفت این بار خاطره ی لحظات شاد رو براتون می گم  

که فکر نکنید شهدا همش تو غم بودن. جمله ها و  

داستان های خنده دارمی گفت،اما درته خنده ها یه غم ، یه حس  

خیلی غریب. نمونش این بود که می گفت« وقتی دو تا  

رزمنده روی مین می رفتند و پاشون جدا می شد  

می خندیدند و می گفتند :مواظب باش پای من با پای تو  

جا به جا نشه» و به نظرم این یکی دیگه از مواردیه  

که فرشته بودن و دلیر بودن اونارو بیان می کنه.

شام رو خوردیم و رزم شب آغاز شد. 

راستی تو این سفر یکی از سرودایی که تو ماشین  

می خوندیم این بود:کجایید ای شهیدان خدایی... 

یه بیتی داشت که این بود: 

همه رفتند و من اینجا غریبم 

ز فیض سرخ مردن بی نصیبم 

وقتی این رو می خوندیم محبوبه می گفت : 

شهدا ما داریم شوخی می کنیما یه وقت 

مارو نبرید.خانواده هامون چشم انتظارن  

و بعد که فکر می کردیم می دیدیم خانواده ی شهدا  

هم چشم انتظار بودند. چه فرزندان شهیدی که منتظر  

پدر بودند و اما پدر بر نگشت،چه همسران شهیدی که  

منتظر ایستادند اما خبری نشد،چه پدر و مادر هایی  

که منتظر شدن اما بچشون نیومد و حتی الان منتظر  

یه تیکه از استخون بچشون هستند.یکی از راوی ها تو 

ماشین نامه ی یک فرزند ۵ ساله به پدرشو خوند که  

دل همرو به درد اورد .واقعا خانواده ی شهدا، جانباز ها ، 

اسرا و حتی آزادگان جه درد هایی که نکشیدند.