PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

کلاس آز شبکه( ۲)

چندتا خاطره دیگه از آز شبکه:

جلسه آخر کلاس بود. مسعود و حسام نبودند اما  

علی بود. علی و مهدی پیش هم بودند . مهدی یه  

کیف داره که خیلی باحاله . کیفشو گرفته بود دستشو  

هی تکون می داد . بعد گرفت تو بغلش. جوری این کیفو  

بغل گرفته بود که ما فکر می کردیم چه چیز گران بهایی  

تو این کیف هست .من و مت هم از خنده مرده بودیم .  

سیاوش دید و به مهدی گفت که کیفشو بذاره کنار. اما  

مهدی گوش نکرد. اومد کیف رو از دستش بگیره که مهدی  

دستشو گاز گرفت . من این صحنه رو ندیدم اما دیدم مت  

داره از خنده می میره گفتم :«چته؟» ماجرا رو نوشت و  

عکسشو کشید (براتون گذاشتم) . زدم زیر خنده پشتو که  

نگاه کردم سیاوش گفت:« به خدا این یه تختش کمه.» 

دیگه از خنده روده بر شده بودیم.  

 

 

 

تو سایت بودیم و استاد داشت درس می داد. استاد   

برگه ی A4 رو روی پرده که عکس اینترنت داشت گرفت و  

گفت:بچه ها فرض کنید که این اینترنت نباشه .یهو علی گفت: 

استاد نمی شه نادیده گرفت .همه زدیم زیر خنده . استاد  

نگاه کرد و عکس اینترنتو رو برگه ی A4 دید . خودش خندش  

گرفت و جالب اینکه IQ سعی می کرد با عوض کردن  

وسیله ، اینترنت رو پنهان کنه.بعد دید که فایده نداره بی خیالش شد. 

تو کلاس آز شبکه مهدی وظیفه ی روشن و خاموش کردن 

برق رو داشت.اگه استاد با کامپیوتر می خاست چیزی یاد  

بده مهدی زود برقارو خاموش می کرد تا بچه ها بهتر صفحه  

رو ببینیم و اگه کار با کامپیوتر نبود مهدی زود برقارو روشن  

می کرد. ظهر بود و وقت ناهار استادم آنتراک نمی داد . 

مهدی درخاست آنتراک می کرد و می گفت استاد بریم  

ناهار بخوریم اما استاد قبول نمی کرد. به مهدی گفت: 

پاشو برقو خاموش کن. مهدی هم گفت:استاد من گشنمه 

دیگه حال ندارم. یکی دیگه بیاد خاموش کنه .همه زدیم زیر  

خنده و استادم فقط لبخند زد.یهو دیدیم مهدی غیبش زد.  

فهمیدیم رفته ناهار بخوره . استاد آنتراک داد و اومدیم  

بیرون. من ومت رفتیم بیرون ناهار خوردیم(غذاهای  

دانشگاه رو اصلا نمی خوریم) . موقع برگشت ، مهدی  

رو دیدیم که رو پله ها ایستاده بود .مت بهش گفت: 

 آقای... ناهار خوردید؟ مهدی هم در حالی که دستشو  

رو شکمش می مالید گفت:آره خانم مت خیلی هم  

خوشمزه بود شماهم برید تا تموم نشده . من و مت  

خودمون به زور کنترل کردیم و نخندیدیم اومدیم اینورتر زدیم زیر خنده.

داخل کلاس بودیم و هنوز بچه ها کامل نیومده بودن و  

استادم نیومده بود . من به ندا یه چیزی گفتم که ندا گفت: 

 اَ اَ اَ اَ اَ اَ .من گفتم نه ندا باید می گفتی اِ اِ اِ اِ اِ اِ مت هم  

که منتظر چنین موقعیت هایه یهو گفت اوووووو .پشتمو نگاه 

کردم دیدم سیاوش داره از خنده می میره خودمونم نتونستیم  

کنترل کنیم و زدیم زیر خنده. 

هوای کلاس قبل از آنتراک خیلی گرم بود . من و مت هم  

مدام می گفتیم درو باز کنید یه کم هوا بیاد . تا بالاخره علی  

و مهدی کولر گازی رو راه انداختن .یه جوری هم پیش استاد  

ایستاده بودن که انگار می خان عکس بگیرن. منم به سیاوش  

گفتم : آقای ... به آقای ... و ... بگید با همین ژسشون  

وایسن ازشون عکس بگیریم. بالاخره کولر راه افتاد .  

اما سایت خیلی سرد شد و من و مت با خنده به سیاوش  

می گفتیم:آقای ... حالا در و باز کنید یه کم گرما بیاد .  

مهدی زد زیر خنده و گفت:بچه ها از جلسه ی بعد با  

خودتون پتو بیارید.

کلاس آز شبکه(۱)

سلام. بعد از یه وقفه ی طولانی با یه خاطره اومدم . این  

خاطره مربوط به آز شبکه (ترمی که گذشت)است.   

پنج شنبه ها ما از 8صبح تا4 بعدازظهر آز شبکه داشتیم.  

همه ، بچه ها ی ورودی خودمون بودیم (بعد از مدت ها تو یه  

کلاس فقط رشته و ورودی خودمون بودیم).

سر این کلاس من و مت خیلی شلوغ می کردیم. و چون  

این اواخر بچه ها با هم خیلی جور شدند، اتفاقای جالبی  

برامون میفته. منم یه چند تاشو می نویسم:

یکی از جلسه ها من و مت و سمیرا پشت یه سیستم  

بودیم و حسابی شیطنت می کردیم. استاد بهمون تذکر داد  

اما انگار نه انگار . بعد مجبور شد جامونو عوض کنه . مت به  

من گفت:« ای وای فک کنم ما رو جدا کنه » اما استاد به من  

و مت که خیلی شلوغ می کردیم چیزی نگفت و سمیرا  

رو برد جلو .بنده خدا وقتی دید ما آروم نمی شیم اومد ته  

کلاس و پیش صندلی ما نشست .یه کم خجالت کشیدیم  

و مثلا آروم شدیم.(کلا من و مت که با هم باشیم آرامش  

وجود نداره). 

تو یکی از جلسه ها من ومت پشت یه سیستم بودیم . 

سیستم سمت راستمون علی و مهدی بودند(مهدی  

فوق العاده شر و شوره)،سیستم سمت راستمم مسعود بود .  

استاد گفت:«ببینید سیستم ها هم دیگرو پینگ می کنن؟» 

ما سه گروه که موفق نشدیم اما گروه ریحانه می تونست 

ما رو پینگ کنه. مهدی اومد و گفت:«مال خانم...درست شده ؟» 

مت گفت:«آره ».بعد مهدی به مت گفت:« کابلشونو بکش 

تا از شبکه خارج شن اینجوری خیلی خوش بحالشونه».مت  

هم کابل رو کشید. بعد ما به ریحانه گفتیم:« ریحان ببین ما  

رو دوباره پینگ می کنه؟»ریحانم با تعجب گفت:« نه . الان  

داشت پینگ می کردا.»من و بچه ها مرده بودیم از خنده. 

 

آخرای ساعت اول استاد گفت:« نت میتینگ و باز کنید.»  

ما باز کردیم و رفتیم بیرون .اومدیم دیدیم مهدی پشت سیستم  

ماست و داره با علی مثلا میچته.اسم گروه ها رو گذاشته بود: 

hh,kh  مت هم می خوند هه هه و که هه . استاد اومد و گفت: 

«علی به گروه کناریتون پی آم بدید.» علی زد سلام استاد و  

مت هم نوشت سلام mohndes . مهدی مانیتور رو نگاه کردو  

گفت:«مُه ...مُه ...مُهْنْ... مُهْنْدِس...خانم مت اینو چه جوری  

تلفظ می کنن؟»من و مت که مرده بودیم از خنده .  

بالاخره مت خودشو کنترل کردو گفت:« خوب چیه آقای ...  

یه e جا افتاده .»علی هم گفت:« آخه چون خانم مت تایپیست 

 ماهریه و تند تایپ می کنه بالاخره اشتباه پیش میاد و یه  

حرف جا میفته».مت هم  فقط گفت :«نخیرم» (با خنده).

نیمه شعبان

 

ای منتظران گنج نهان می آید 

آرامش جان عاشقان می آید 

بر بام سحر طلایه داران ظهور  

گفتند که صاحب الزمان می آید 

 

میلاد آقا امام زمان بر همگان مبارک

آیت الله خراسانی فرمودند: 

اعمال زیر را در شب نیمه شعبان انجام دهید 

و دیگران را هم آگاه کنید که در صورت عدم اهتمام در 

آگاه کردن دیگران روز قیامت برای شما یوم الحسرت  

خواهد بود . 

1.قرائت سوره یس و هدیه آن به امام عصر 

2.زیارت آل یس 

3.دعای فرج که امشب راس ساعت 11 همه با هم میخونیم انشالله

نتیجه ی مصاحبه

 

دیروز خیلی روز خوبی بود کلی با مت خوش گذروندیم. 

صبح ساعت 10:30 بهش زنگیدم تا بیاد خونه سمیه 

(عروس خانم خونه ی ما)چون میدونستم دوس داره که 

 اون جا رو ببینه. اما دیدم خانم، تازه از خاب بیدار شده .  

به هر حال پیشنهادمو بهش دادم و اونم قبول کرد و اومد .  

با هم پارتیشن سمیه رو چیدیم و ساعت 1:15 بود که اومدیم  

خونه خودمون . زود ناهارو خوردیم و فهیمه و علی 

(دختر عمو و پسر عموم) اومدن دنبالمون و باهم رفتیم شرکت .  

نوبت ما بود که بریم داخل و به سوالاشون جواب بدیم.رفتیم  

داخل و جالب این که هرکی که می رفت قبول می شد .  

اما شرایط کاریش: 

یه دوره 3روزه برامون می ذاشتن و بعد به عنوان یه بازاریاب 

(به نظرم شغل بی خودیه)می بایست محصولاتشونو بفروشیم  

و در ازای کالاهایی که می فروختیم 10% قیمت رو بهمون  

پورسانت می دادن و بعد از 2ماه علاوه بر این پورسانت  

پایه حقوق 100000تومان هم میدادن(خسته نشن یه وقت)  

تازه تا 1 سال هم نمی تونستیم اون جارو ترک کنیم مگر  

اینکه 240000تومان بهشون می دادیم.و جالب تر این که  

شغل منی که 4ساله دارم با جون کندن درس می خونم با  

اونی که دیپلمه و راحت تو خونه نشسته و خابیده برابر بود. 

تازه شاید حقوقشم بالاتر می شد.واقعا نمی دونم این بعضی از 

این شرکتا پیش خودشون چه فکری می کنند.

از اون جا که اومدیم با مت و فهیمه کلی خندیدیم.

اومدیم خونه ی ما و با مت شروع کردیم به شیطنت . 

خیلی خیلی بهمون خوش گذشت . ساعت 7 بود که مت  

گفت من دیگه باید برم .خیلی ناراحت شدم اما خوب بالاخره  

باید می رفت. خدایی خیلی دختر گل و مهربونیه. 7:30 

 بود که سمیه بهم زنگید و گفت بیا این جا(خونه خودش) . 

رفتم خونش و آشپزخونه و پذیراییشو چیدیم . خونش خیلی  

خوشگل شده همه وسایلای نو و خوشگل .ساعت 10 بود که  

برگشتیم وساعت 11 هم کارتای عروسی سمیه رو نوشتیم . 

12 هم مت بهم زنگ زد و کلی با هم حرفیدیم.

کلا روز عااالی ای بود.

راستی الان که دارم این پست رو می ذارم نمره ی مبانی  

دیجیتالم اعلام شده.19.07شدم . از خوشحالی دارم  

بال در میارم.

دعوت برا مصاحبه

 

دیشب ساعت ۱ صبح بود که مت بهم زنگید و بعد از کلی  

حرف زدن بهم گفت پت ساعت ۳ شد بریم بخابیم . 

گوشیمو نگاه کردم و گفتم : برو بابا ساعتت اشتباس مگه   

چقد با هم حرفیدیم ساعت هنوز ۱:۴۰ است .مت گفت: 

«نه بابا دو تا ساعت دم دستمه ساعت ۳ ».باور نکردمو  

گفتم بذار ساعت پذیراییمونو ببینم . در اتاقمو باز کردمو دیدم  

بله ساعت ۳ . تازه دوزاریم افتاد که وقتی سیم کارتمو عوض   

کردم تنظیمات گوشیم بهم خورده .خلاصه خدافظی کردیم  

و رفتیم بخابیم . 

صبحم به لطف خاهر بزرگم ۸ صبح بیدار شدم(کلا عادت داره  

صبح زنگ بزنه خونمونو آدمو از خاب بلند کنه و بعد با اعتماد  

به نفس بالا هم بگه بسه . دیگه وقتش بود بیدار شی). 

یک ساعت پیش ساعت ۲:۱۵ مت بهم زنگید و گفت: 

« از شرکتی که براش فرم استخدامی پر کرده بودیم زنگ  

زدن که برم مصاحبه به تو زنگیدن؟»گفتم : «نه» توی همین  

حین بهم زنگیدنو گفتن فردا ساعت ۲:۳۵ برم برا مصاحبه . 

قرار گذاشتیم مت فردا صبح بیاد خونمونو با هم بریم . 

 دعا کنید جور بشه