PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

کلاس آز شبکه(۱)

سلام. بعد از یه وقفه ی طولانی با یه خاطره اومدم . این  

خاطره مربوط به آز شبکه (ترمی که گذشت)است.   

پنج شنبه ها ما از 8صبح تا4 بعدازظهر آز شبکه داشتیم.  

همه ، بچه ها ی ورودی خودمون بودیم (بعد از مدت ها تو یه  

کلاس فقط رشته و ورودی خودمون بودیم).

سر این کلاس من و مت خیلی شلوغ می کردیم. و چون  

این اواخر بچه ها با هم خیلی جور شدند، اتفاقای جالبی  

برامون میفته. منم یه چند تاشو می نویسم:

یکی از جلسه ها من و مت و سمیرا پشت یه سیستم  

بودیم و حسابی شیطنت می کردیم. استاد بهمون تذکر داد  

اما انگار نه انگار . بعد مجبور شد جامونو عوض کنه . مت به  

من گفت:« ای وای فک کنم ما رو جدا کنه » اما استاد به من  

و مت که خیلی شلوغ می کردیم چیزی نگفت و سمیرا  

رو برد جلو .بنده خدا وقتی دید ما آروم نمی شیم اومد ته  

کلاس و پیش صندلی ما نشست .یه کم خجالت کشیدیم  

و مثلا آروم شدیم.(کلا من و مت که با هم باشیم آرامش  

وجود نداره). 

تو یکی از جلسه ها من ومت پشت یه سیستم بودیم . 

سیستم سمت راستمون علی و مهدی بودند(مهدی  

فوق العاده شر و شوره)،سیستم سمت راستمم مسعود بود .  

استاد گفت:«ببینید سیستم ها هم دیگرو پینگ می کنن؟» 

ما سه گروه که موفق نشدیم اما گروه ریحانه می تونست 

ما رو پینگ کنه. مهدی اومد و گفت:«مال خانم...درست شده ؟» 

مت گفت:«آره ».بعد مهدی به مت گفت:« کابلشونو بکش 

تا از شبکه خارج شن اینجوری خیلی خوش بحالشونه».مت  

هم کابل رو کشید. بعد ما به ریحانه گفتیم:« ریحان ببین ما  

رو دوباره پینگ می کنه؟»ریحانم با تعجب گفت:« نه . الان  

داشت پینگ می کردا.»من و بچه ها مرده بودیم از خنده. 

 

آخرای ساعت اول استاد گفت:« نت میتینگ و باز کنید.»  

ما باز کردیم و رفتیم بیرون .اومدیم دیدیم مهدی پشت سیستم  

ماست و داره با علی مثلا میچته.اسم گروه ها رو گذاشته بود: 

hh,kh  مت هم می خوند هه هه و که هه . استاد اومد و گفت: 

«علی به گروه کناریتون پی آم بدید.» علی زد سلام استاد و  

مت هم نوشت سلام mohndes . مهدی مانیتور رو نگاه کردو  

گفت:«مُه ...مُه ...مُهْنْ... مُهْنْدِس...خانم مت اینو چه جوری  

تلفظ می کنن؟»من و مت که مرده بودیم از خنده .  

بالاخره مت خودشو کنترل کردو گفت:« خوب چیه آقای ...  

یه e جا افتاده .»علی هم گفت:« آخه چون خانم مت تایپیست 

 ماهریه و تند تایپ می کنه بالاخره اشتباه پیش میاد و یه  

حرف جا میفته».مت هم  فقط گفت :«نخیرم» (با خنده).

نیمه شعبان

 

ای منتظران گنج نهان می آید 

آرامش جان عاشقان می آید 

بر بام سحر طلایه داران ظهور  

گفتند که صاحب الزمان می آید 

 

میلاد آقا امام زمان بر همگان مبارک

آیت الله خراسانی فرمودند: 

اعمال زیر را در شب نیمه شعبان انجام دهید 

و دیگران را هم آگاه کنید که در صورت عدم اهتمام در 

آگاه کردن دیگران روز قیامت برای شما یوم الحسرت  

خواهد بود . 

1.قرائت سوره یس و هدیه آن به امام عصر 

2.زیارت آل یس 

3.دعای فرج که امشب راس ساعت 11 همه با هم میخونیم انشالله

نتیجه ی مصاحبه

 

دیروز خیلی روز خوبی بود کلی با مت خوش گذروندیم. 

صبح ساعت 10:30 بهش زنگیدم تا بیاد خونه سمیه 

(عروس خانم خونه ی ما)چون میدونستم دوس داره که 

 اون جا رو ببینه. اما دیدم خانم، تازه از خاب بیدار شده .  

به هر حال پیشنهادمو بهش دادم و اونم قبول کرد و اومد .  

با هم پارتیشن سمیه رو چیدیم و ساعت 1:15 بود که اومدیم  

خونه خودمون . زود ناهارو خوردیم و فهیمه و علی 

(دختر عمو و پسر عموم) اومدن دنبالمون و باهم رفتیم شرکت .  

نوبت ما بود که بریم داخل و به سوالاشون جواب بدیم.رفتیم  

داخل و جالب این که هرکی که می رفت قبول می شد .  

اما شرایط کاریش: 

یه دوره 3روزه برامون می ذاشتن و بعد به عنوان یه بازاریاب 

(به نظرم شغل بی خودیه)می بایست محصولاتشونو بفروشیم  

و در ازای کالاهایی که می فروختیم 10% قیمت رو بهمون  

پورسانت می دادن و بعد از 2ماه علاوه بر این پورسانت  

پایه حقوق 100000تومان هم میدادن(خسته نشن یه وقت)  

تازه تا 1 سال هم نمی تونستیم اون جارو ترک کنیم مگر  

اینکه 240000تومان بهشون می دادیم.و جالب تر این که  

شغل منی که 4ساله دارم با جون کندن درس می خونم با  

اونی که دیپلمه و راحت تو خونه نشسته و خابیده برابر بود. 

تازه شاید حقوقشم بالاتر می شد.واقعا نمی دونم این بعضی از 

این شرکتا پیش خودشون چه فکری می کنند.

از اون جا که اومدیم با مت و فهیمه کلی خندیدیم.

اومدیم خونه ی ما و با مت شروع کردیم به شیطنت . 

خیلی خیلی بهمون خوش گذشت . ساعت 7 بود که مت  

گفت من دیگه باید برم .خیلی ناراحت شدم اما خوب بالاخره  

باید می رفت. خدایی خیلی دختر گل و مهربونیه. 7:30 

 بود که سمیه بهم زنگید و گفت بیا این جا(خونه خودش) . 

رفتم خونش و آشپزخونه و پذیراییشو چیدیم . خونش خیلی  

خوشگل شده همه وسایلای نو و خوشگل .ساعت 10 بود که  

برگشتیم وساعت 11 هم کارتای عروسی سمیه رو نوشتیم . 

12 هم مت بهم زنگ زد و کلی با هم حرفیدیم.

کلا روز عااالی ای بود.

راستی الان که دارم این پست رو می ذارم نمره ی مبانی  

دیجیتالم اعلام شده.19.07شدم . از خوشحالی دارم  

بال در میارم.

دعوت برا مصاحبه

 

دیشب ساعت ۱ صبح بود که مت بهم زنگید و بعد از کلی  

حرف زدن بهم گفت پت ساعت ۳ شد بریم بخابیم . 

گوشیمو نگاه کردم و گفتم : برو بابا ساعتت اشتباس مگه   

چقد با هم حرفیدیم ساعت هنوز ۱:۴۰ است .مت گفت: 

«نه بابا دو تا ساعت دم دستمه ساعت ۳ ».باور نکردمو  

گفتم بذار ساعت پذیراییمونو ببینم . در اتاقمو باز کردمو دیدم  

بله ساعت ۳ . تازه دوزاریم افتاد که وقتی سیم کارتمو عوض   

کردم تنظیمات گوشیم بهم خورده .خلاصه خدافظی کردیم  

و رفتیم بخابیم . 

صبحم به لطف خاهر بزرگم ۸ صبح بیدار شدم(کلا عادت داره  

صبح زنگ بزنه خونمونو آدمو از خاب بلند کنه و بعد با اعتماد  

به نفس بالا هم بگه بسه . دیگه وقتش بود بیدار شی). 

یک ساعت پیش ساعت ۲:۱۵ مت بهم زنگید و گفت: 

« از شرکتی که براش فرم استخدامی پر کرده بودیم زنگ  

زدن که برم مصاحبه به تو زنگیدن؟»گفتم : «نه» توی همین  

حین بهم زنگیدنو گفتن فردا ساعت ۲:۳۵ برم برا مصاحبه . 

قرار گذاشتیم مت فردا صبح بیاد خونمونو با هم بریم . 

 دعا کنید جور بشه

مزون عروس

 مت هستم 

سلام بچه ها خوبین؟ 

همونطور که میدونین (با توجه به پست قبل)نزدیک عروسی خاهر پته  

و از اونجایی که ما در هر زمینه ایی باید یه خاطره داشته باشیم تصمیم  

گرفتم یه خاطره در این باره  براتون بگم روزی که خاهر پت (عروس)میخاست 

 بره لباس انتخاب کنه من و پت هم رفته بودیم خانمه لباسارو میاورد و من و پت 

 مدام نظر میدادیم که نه این خوب نیست یا این تاپ اصلا به این دامن نمیخوره 

 یا یکیمون از لباس خوشش میومد اون یکی خوشش نمیومد خلاصه کچل 

 کردیم فروشنده رو. آخر سر از یه دامن هممون خوشمون اومد اون دامن رو  

انتخاب کردیم بعد از تو ژورنال +تاپهایی که خودشون داشتن، 6 تا تاپ رو  

تو یکی خلاصه کردیم جالب اینجا بود که من که خیلییی بی ربط (دوست خاهر 

 عروس)بودم خیلی هم نظر میدادم و از اونجایی که خیلی جو گیر شده 

 بودم(خدا ایشاله هیچکس رو جو گیر نکنه)گاهی اوقات که نظرمو میگفتم  

فروشنده یه مدل نیگا میکرد که ینی نظرت در حد ژیان بود ولی گاهی اوقات 

 هم خیلی استقبال میشد(نگید بی سلیقه اس)خلاصه لباسو انتخاب  

کردیم(بعد از شونصد ساعت)بعد من داشتم یواشکی و به طور سری به پت 

 میگفتم بیا یه عکس  از لباس بنداز توی خونه هم نشون بده ببین مامان اینا 

 چی میگن(البته اینو به خاطر این گفتم که فروشنده دفه قبل بهمون اجازه اینکارو 

 داده بود) در همین حین فروشنده پرسید لباسو پوشید بعد من همونطوری 

 یواشکی با تن صدای پایین  و باز به طور سری گفتم نه ینی خوشگل لو 

 دادم که داشتیم  سری حرف میزدیم حالا دوباره فروشنده به عروس زنگ زده  

گفته یه سری لباس جدید اوردم ولیییی سر جدت اون دو تا رو با خودت نیار