PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

PAT & MAT

خاطره های جالب و خنده داری که برا PAT & MAT وجود داره

۱۱/۷/۸۹

دیروز 11/7/89 دو تا کلاس داشتیم . 11-2 معادلات و 12-1 آزسیستم عامل .

این خاطرم طولانیه . میشه یه 2،3 تا آپ حساب کرد.

صبح رفتم خونه مت تا با هم بریم دانشگاه. ما فک می کردیم کلاس ساعت 10. تو راه یکی در میون خمیازه می کشیدیم . تو دلم گفتم چه روزی شود امروز .

رفتیم سر کلاس دیدیم یه جمعیت دختر و پسر بی کارتر از ما تو کلاس نشستن وکلاس به اون بزرگی جا نبود. با تعجب نگاهیدیم و دیدیم بله کلاس پره (جلسه قبل 20 نفر بیشتر نیودیم). که یهو یکی از پسرا گفت:کلاس ریاضی 1 . یافتیم که قبل از ما استاد ریاضی 1 داره. اون جا بود که خواب پرید و شیطنت گل کرد. رفتیم بالا دیدیم ندا و سیاوش با هم دارن می حرفن. مت گفت آخ جون امروز تیکه ندا رو بهش بر می گردونیم. ندا که اومد، مت بهش گفت: ندا بحث بالا گرفته بود؟ اونم گفت نــــــــــه . ما ریز خندیدیم و به مت گفتم بریم تو حیاط بچرخیم. یه گل کندیم که پرپر کنیم ببینیم کسی ما رو دوست داره یا نه. اما گلبرگای گله اونقد ریز بود که 7-8 تایی می کندیم  و می خندیدیم.

تو حیاط بودیم که دیدیم حسین ف هم اومده. و کلی خندیدیم. برای این که بدونید چرا این جملرو گفتم رجوع کنید به اولین خاطره.

قبل از کلاس تو سالن بودم که دیدم از پایتخت دارن باهام تماس می گیرن . گفتم شاید، مرتضی(برادرم) دیدم که یه خانمی پشت خطه . بــــــــــله عمم بی بی زینب ( آخه من بچه ساداتم) من و مت رو طلبیده. تازه مامان مت هم میاد و منم می تونم مامانم رو ببرم . 6آذر پروازمونه و باید دنبال پاسپورت باشیم.البته یه کم به خاطر وقتش دو دلم. 

بالاخره کلاس شروع شد و این بار اکثر بچه هامون بودن. من و مت پاشدیم و رفتیم کلاس آز سیستم که دیدیم مهدی و سیاوشم هستن. من داشتم می خندیدم که سیاوش از در اومد تو و به مت نگاه کرد و با اشاره به من در حالی که سرشو تکون می داد و می خندید، گفت: این همش می خنده ها.

استاد تقسیم بندی کرد و اومدیم سر کلاس. سیاوش و مهدی هم با اینکه نداشتن اما اومدن . مهدی رفت پیش علی نشست و انتظار داشتیم کلاس رو بترکونن. اما نمی دونیم چی شده که علی شده یه تیکه آقا. نه شیطنت ، هیچی. من و مت گفتیم و خندیدیم. تا اینکه مت یه تیکه از خندشو بلند کرد و همه دوروبریامون زدن زیر خنده . پشت رو نگاه کردم و دیدم مسعود که با جدیت تمام درس گوش می داد از خنده روده یر شده و صدای سیاوشم که ریز ریز می خندید چون نزدیک من بود میشندم . کلاس تموم شد و قصد کردیم بریم  آیدا یه ژامبون تنوری (قارچ و پنیر)بزنیم تو رگ. من ومت این ساندویچو بی نهایت دوست داریم . و هر وقت می ریم آیدا، طرف که مارو میبینه ژامبون درست می کنه.

اومدیم تو پارک کناری تا ساندویچامونو بخوریم( از محیط داخل آیدا بدم میاد) یه هفت هشت نفری یا برامون بوق زدن یا سلام کردن. یکیشونم که چشمش ما رو گرفته بود و شماره می خاست . مت گفت :بیخود نبود ندا می گفت خیلی جذاب شدید تو این چهار سال با این همه طرفدار روبرو نشده بودیم. مت گفت: پت واقعا اگه دختری اهل دوستی باشه و مغرور نباشه چقد دوست شدن راحته .

خدایا شکر که تو این زمینه پیمان شکن نبودیم و  به حرفات گوش دادیم.  

ب.ن ۱:استاد آز سیستممون بارداره و به خاطر همین هم یه چادر ملی سر کرده بود که جذابیتش چند برابر شده. وای که چقد این استاد دوست داشتنیه.

ب ن2 :اسامی بچه های هم کلاسی:ندا، لیلا، ارکیده، سیاوش، مهدی، علی، مسعود، محسن، حسین.    

ب ن3: این ب.ن ها برای اینه که اگه بعد از 40 سال دیگه برا بچه هام و شوهرم خاطراتمو خوندم اون دوران کاملا برام تداعی شه. 

 

مت نویس:رفتیم ساندویچ بخوریم ۱ درخت بیدا کردیم یه سکه انداختیم توش سایه اش بیشتر شد نشستیم تو سایه یه لقمه خوردیم آقاهه کناری که بسیار طرفدار محیط زیست بود شروع به سیگار کشیدن کرد و ما تصمیم گرفتیم جامونو عوض کنیم رفتیم از سایه ی یه درخت دیگه استفاده کنیم یه لقمه خوردیم که یهو پت گفت مت یه موش چاق و بزرگ انقد این جمله رو بیخیال و بدون وحشت گفت که فک کردم شوخی میکنه دوباره گفت مت نیگا کن الان از پشت درخت میاد بیرون ماشاله چه چاق و درشته باز من باورم نشد گفتم مگه میشه پت انقد راحت نیگا کنه تو چشای آقا موشه و جیغ نزنه که یهو آقا موشه از پشت درخت اومد بیرون وااااااااااااااااااااااااای جیغ زدم و دویدم من موندم پت این دل شجاع رو از کجا آورده نه پت یه کم فک کن موش بوداااا فقط کم مونده بود موشه رو بگیره یه ماچشم کنه کلا این پت خیلی باحاله  

 

برای پت:این خیلی شبیه خاطره اس اونوقتا که لات بود الانم شده این شکلی 

اینم شبیه رویاسزمانی هم که یه نفر رو میبینه میشه این

شهادت امام ششم تسلیت

 

امام صادق علیه السلام :  

لا ینال شفاعتنا من استخف بالصلاة  

 

هرکس نماز را سبک بشمارد ، بشفاعت ما دست نخواهد یافت. 

 

 (فروع کافی،ج3،ص270)

پیمان قپی

۱۳۸۹/۶/۲۴ درست روز بعد از عروسی خواهرم با مت رفتیم آموزشگاه تا ASP.NET یاد بگیریم . کلاسمون خصوصی بود و فقط من و مت بودیم . استاد که وارد شد از صحبتاش فهمیدیم 69 ایه. اما اعتماد به نفسش طوری بود که علت سوراخ شدن لایه ی اوزون رو فهمیدیم.اون قدم قپی میومد که حد نداشت . جالب اینکه اون به جعفر نژاد قمی می گفت:جعفر کپی.مت هم گفت خبر نداره که خودشم پیمان قپیه(اسمش پیمان بود). 

نکته: نام پیمان قپی از همان لحظه به وی داده شد.

سر کلاس بودیم که یهو دیدیم پیمان قپی دستشو کرد تو جیبش . جیبش اونقد بزرگ بود که حد نداشت . ما هم فک کردیم گوشیش رو سایلنته . یهو دیدیم بعد از سرچ فراوان ، از جیبش یه سوییچ در اورد و گذاشت رو میز (خاست بگه ماشین داره) من به مت نگاه کردمو خندیدیم . از کلاس که اومدیم بیرون دیدیم پیمان قپی با موتور داره میره . از خنده مرده بودیم.

 بعدازظهر که با مت می حرفیدم مت گفت : فردا دو تا سوییچ میارم تا حالشو بگیریم ، اما چون از تدریسش ناراضی بودیم یادمون رفت این کارو کنیم .

جلسه آخر بود ، مت اون روز ماشین اورده بود . پیمان قپی هم ماشین رو    می شناخت چون قبلا هم اورده بود . پیمان قپی اومد گفت :« خانم مت من ماشینمو زدم پشت ماشین شما»(خیلی بی دلیل ) واقعا عقده ای بود .

تو یکی از جلسه ها گفت : من بچه بودم مامانم دکترا داشت و علامت کوچکتر ، بزرگتر رو اون بهم یاد داد. اما مامان مت پیمان قپی رو می شناخت و گفت: مامانش دیپلمم به زور داره(آخه نمیدونم چرا بعضی ها عشق دروغ دارن)

یادش بخیر سر یکی از جلسه ها سیستم رو Share کرده بود و ماهم اصلا حواسمون نبود . مت رو صفحه اسم یه پسر رو نوشت . پیمان قپی هم دید و جالب این که فرداش مثال که زد اسم پسره رو که مت نوشته بود رو نوشت(اسمش اسمی نیست که سر زبونا باشه) . مت از خجالت آب شد . چون استاده آشنا یکی از همکارای مامان مت بود.

امروز ۴ / ۷ /۱۳۸۹

امروز اولین روزی بود که تو این ترم می رفتیم دانشگاه .صبح با برادرم رفتم تا خونه مت . اون جا یه چندتایی فیلم رد و بدل کردیم و منم از لاک بنفش مت زدم و با هم رفتیم دانشگاه . وقتی رسیدیم رفتیم طبقه بالا تا ببینیم کلاس چندیم .

بالا زینب و مهناز رو دیدیم . بعدش اومدیم کلاس 2 .بیشتر بچه های کلاس ترم پایین بودند اما از ورودی های ما من و ارکید و مت و ندا و مسعود سر کلاس بودیم. مسعود مثلا خواست زرنگی کنه . اسم حسام رو هم نوشت تا استاد غیبت رد نکنه اما استاد متوجه شد . تو کلاس من و مت خیلی شیطنت کردیم مثلا بند موبایل ارکید از جیبش بیرون زده بود و مت هم آروم از جیبش بر داشت .جالب این که ارکیده اصلا متوجه نشد . بعد از این که بهش گفتیم ،کلی خندیدیم . دقیقه به دقیقه هم می گفتیم استاد آنتراک بدید ما خسته شدیم . ارکیده اینا هم می خندیدن و می گفتن : شماها که خیلی خیلی خسته شدید . مت هم می گفت حالا خدارو شکر مشخصه که خسته ایم .

بعد از کلاس رو صندلی نشسته بودم که مسعود صدام کرد و در مورد پروژه و کتابا پرسید و بعدش خدافظی کرد و رفت بیرون . یادم افتاد که قرار بود در مورد DFD ازش سوال کنم . دنبالش دویدم تا بالاخره بهش رسیدم و بعد از اینکه برگشتم مت اومد سمتمو من رو کشوند تو حیاط و گفت ندا حرف زیادی زد پشتت و منم جوابشو دادم.

ماجرا این طور بوده که ارکید زنگ می زنه به مامانش اما مامانش جواب نمی ده . و خطاب به ندا می گه : هر چی زنگ می زنم گوشی بر نمی داره . ندای پر رو هم میگه : احتمالا بحثشون بالا گرفته و جواب نمی ده . مت هم بلافاصله    می گه منظورت کیه ندا ؟ندا هم میگه :« منظورم پت و مسعوده ». مت عصبانی می شه و می گه ندا من به مت گفتم بره دنبال مسعود و سوال بپرسه. ارکیدم میگه : «من به مامانم زنگ زدم نه پت ». ندا هم که می بینه بد میشه میگه نه منظورم این بود که در مورد DFD بحثشون بالا گرفته . (ما هم که اصصصلا متوجه منظور ندا نمی شیم . آخه یکی نیست بگه تو اصلا قبل از این که مت بهت بگه می دونستی که من در مورد DFD ازمسعود سوال دارم؟) اونقد از دست ندا عصبانی بودم که حد نداشت اما مت گفت به روت نیار حالا فکر   می کنه واقعا چیزی بین تو و مسعود بوده . منم دیگه به روم نیوردم واز دانشگاه زدیم بیرون.

واقعا بعضی ها بی شخصیتن حالا خوبه خدارو شکر نه من  ، نه مت دخترای سبکی نیستیم و الحمدالله تا حالا یه پسرم تو زندگیمون نبوده . به خاطر همینم عصبانی شدم چون دوست ندارم حرفم بیفته تو دهن بچه ها . به قول معروف «آش نخورده و دهن سوخته» اما قربون مت برم که ازم دفاع کرده بود و واقعیت رو گفته بود.

امروز 28/6/1389

امروزصبح ساعت 10 بود که از خواب بیدار شدم . البته طبق معمول با صدای مامانم بیدار شدم . قرار بود امروز برم آرایشگاه.به فهیمه زنگیدم و گفتم میای باهم بریم؟ اونم که همیشه پایه گفت: آره میام. رفتم دنبالشو با هم رفتیم آرایشگاه . مژگان(آرایشگر) سالونشو دیروز افتتاح کرده بود و حسابی خوشگل شده بود . خدایی با ساختمون قبلیش خیلی فرق می کرد . اصلا روحیه آدم باز می شد . بهش گفتم موهامو یه کم خورد کن و یه کم کوتاه . اما نمی دونم حواسش کجا بود که موهامو خورد خورد و کوتاه کوتاه کرد . بلند که شدم اولش عصبانی شدم ولی دیدم خیلی خیلی بهم میاد .(خودمونیما قیافم دیگه برام خیلی تکراری شده بود .اصلنم خنده نداره)راستی برا تبلیغ اسم افرادی که میرفتن سالن رو می نوشت و آخر ماه قرعه کشی می کرد و دو نفر رو مجانی پاک سازی صورت میکرد . اینو که گفت از خنده روده بر شده بودم منتها خوب خیلی زشت بود که می خندیدم با سعی فراوان خندمو کنترل کردم .یه لحظه می خاستم بهش بگم : چه میی کنه این مژگان 

از آرایشگاه رفتم خونه خواهر بزرگم .ریحانه اومد بغلم و کلی بوسم کرد .(نمیدونم چرا بچمون یهو اینهمه عاشق من شده).خداروشکر تو این دنیا یه بچه منو دوس داره(آخه بچه ها که شلوغ کنن من دعواشون می کنم و بخاطر همین همشون با من لجن). 

راستی شب که داشتم با خواهرم می حرفیدم گفت مت می دونی ریحانه چی می گفت؟گفت:مامان بریم پیش مژگان خانم بگم موهامو مثل خاله بزنه آخه خاله خیلی خوشگل شده بود.(خوشحال می شویم)